حکایت امید
روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم را دوستانم را، مذهبم را زندگی ام را ! به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت کنم. به خدا گفتم : آیا می توانی دلیلی برای ادامه...
16 بهمن 1393 | 1858 بازدید
طراحی سایت گرگان | طراحی سایت در گرگان|گلستانه ارقام پارسیان|هایتک|طراحی و تولید نرم افزار|طراحی وب سایت|طراحی سایت در گلستان|پرسابقه ترین شرکت طراحی سایت گرگان|شرکت های طراحی سایت در گرگان|نرم افزار| تولید نرم افزار در گرگان|
روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم را دوستانم را، مذهبم را زندگی ام را ! به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت کنم. به خدا گفتم : آیا می توانی دلیلی برای ادامه...
16 بهمن 1393 | 1858 بازدید
روزی سقراط ، حکیم معروف یونانی، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر است. علت ناراحتیش را پرسید ،پاسخ داد:"در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم.سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی...
16 بهمن 1393 | 1990 بازدید
مردی به شهری مسافرت کرد که در آنجا غریب بود و آشنایی نداشت. اتفاقا همان شب فردی در آن شهر به قتل رسید. نگهبانان، مرد غریب را نزدیک محل قتل دستگیر کردند. و او را نزد قاضی بردندو چون...
15 بهمن 1393 | 1946 بازدید
گرگی و روباهی با همدیگر دوست بودند . روباه از هوش و زیرکی اش و گرگ از زور بسیار و چنگال تیزش بهره می برد. روباه شکار را پیدا و گرگ آن را شکار می کرد . سپس می نشستند و شکاری را که...
15 بهمن 1393 | 2035 بازدید
خاطره ی یک استاد دانشگاه شریف این خاطره از یکی از اساتيد قديمي دانشکده متالورژی دانشگاه صنعتی شريف نقل شده است: يک بار داشتم ورقه های امتحانی دانشجوها رو تصحيح مي كردم، به برگه...
14 بهمن 1393 | 1975 بازدید
« شنودم که وقتی صاحب عباد نان می خورد، با ندیمان و کسان خویش، مردی لقمه ای از کاسه برداشت، مویی در آن لقمه ی او بود، صاحب بدید، گفت: آن موی از لقمه بیرون کن . مرد لقمه از دست...
14 بهمن 1393 | 1892 بازدید
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد. یک روز او با صاحب کار خود موضوع را درمیان گذاشت. پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای...
13 بهمن 1393 | 2022 بازدید
یک روز خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد آرام عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشان آماده بشوند! در نهایت...
12 بهمن 1393 | 2212 بازدید
روزی لوئی شانزدهم در محوطه ی کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی را کنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید. از او پرسید تو برای چه اینجا نگهبانی میدهی؟ سرباز دستپاچه جواب داد: قربان...
12 بهمن 1393 | 3764 بازدید
مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگیاش رسیده بود، کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد. تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم نه برای برادر زاده ام هرگز به خیاط...
11 بهمن 1393 | 2010 بازدید