خدا ترا شفا بدهد، بگذار ما هم دزد باشيم
یک مرد دهاتی از ده خودش به شهر میرفت تا جنسها و چیزهایی که لازم دارد بخرد، پاییز به آخرهایش رسیده بود و محصولش را فروخته بود و پول و پله فراوانی همراه داشت، از قضا دزدی در کمینش بود و میخواست به او دستبردی بزند.
مرد سادهدل، همین که چند فرسخی از آبادی دور شد، دزد، خودش را به او رساند و یک مشت خاک پاشید تو چشمش و دست کرد به چماق و با تهدید و کتککاری، کت و بغل او را بست و انداختش یک گوشه و شروع کرد به جمع و جور کردن اثاث و اسباب و پول و پله او.
اما تا این کارها را کرد مدتی گذشت. همین که خواست خرو خور و بار و بنه او را بردارد و برود دید چند نفر با هم از دور با بار و بنه میآیند و تا چند دقیقه دیگر نزدیک میشوند. دزد حیلهگر تا این جماعت را دید فوری نقشهاش را عوض کرد و صاحب مال را با همان کت و کول بسته سوار الاغ کرد و راه افتاد. مرد صاحب مال، همین که از دور چشمش به آنها افتاد بنا کرد به داد و فریاد و استغاثه کردن که: «ای مردم! به دادم برسید، این دزد خدانشناس کت و کول منو بسته و میخواد پول و پله و بار و بنه منو ببره» دزد زیرک که در کار خودش استاد بود بیاینکه خودش را ببازد و دست و پایش را گم بکند، همانطور که با کمال متانت و ملایمت، الاغش را هین میکرد و میرفت، هرچه صاحب مال فریاد میکرد، او فقط جواب میداد: «خدا کنه تو خوب بشی، بزار ماهم دزد باشیم!» صاحب مال هر دفعه که این حرف را میشنید بیشتر آتشی میشد و شروع میکرد به داد و فریاد کردن و بد و بیراه گفتن: «ناخوش خودتی، دیوونه خودتی تو دزدی».
خلاصه هرچه صاحب مال تقلا میکرد، آقا دزده درعوض مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده، با ملایمت و مهربانی قربون صدقه او میرفت، مرد گرفتار همین که دید آن چند نفر دارند نزدیکتر میشوند تقلا و جنب و جوشش را بیشتر کرد و باز فریاد زد: «ای مردم! به دادم برسید این نامسلمون دزده، دست و پای منو با طناب بسته بود و میخواست مال و منال منو ببره که شما رسیدید، از دور تا چشمش به شما افتاد منو با کت و کول بسته گذاشت روی الاغ که شما رو گول بزنه». ولی دزد عاقل خیلی آرام و بیاعتنا، طرف را روی الاغ نگه داشته بود و حیوان را میراند. عاقبت دو دسته به هم رسیدند و آن جماعت ایستادند تا ببینند چه خبر است؟ وقتی خوب نزدیک شدند دیدند آنکه پیاده است، در جواب فحشهای آنکه سوار است، با قیافه غمزده و حالت افسرده فقط میگوید: «برادرجون، خدا کنه تو خوب بشی بزار ماهم دزد باشیم»
باز مرد سادهلوح شروع کرد به داد و فریاد و همان حرفها را تکرار کرد ولی دزد زیرک بیاینکه خودش را ببازد رو کرد به جمعیت و گفت: «والا چی بگم، نمیدونم چطور شده که این مصیبت به سر ما اومده؟ نمیدونم ما چه گناهی کرده بودیم که همچی بلایی به سرمون اومد؟ اینجوری باید تقاص پس بدیم» بعد درحالی که با سر به مرد دهاتی اشاره میکرد و او را نشان میداد گفت: «برادرمه، چند ماهه حالش بد شده و زده به سرش، پدر و مادرمون حالا سپردنش به من که ببرمش شهر پیش حکیم بلکه خدا کنه خوب بشه». مرد دهاتی دیگر حسابی از کوره در رفت و راست راستی دیوانه شد و بیاختیار جوری اوقاتش تلخ شد که از ته جگر فریاد میزد و تقلا میکرد و قسم و آیه میخورد که دیوانه نیست و با او نسبتی ندارد و او دزد است...
اما دزد ناقلا بهطوری خودش را به موش مردگی و حق به جانبی زد و جوری ریخت و قیافه یک برادر دلسوز گرفت که آن چند نفر باور کردند و نگاهی به هم انداختند و به علامت اینکه از دستشان کاری برنمیآید راه افتادند ـ یکیشان هم که دلش بیشتر سوخته بود گفت: «خدا شفاش بده!» و رد شدند. دهاتی بنده خدا هرچه قسم پیر و پیغمبر خورد و جوش و جلا زد اثری نکرد و آن چند نفر راهشان را گرفتند و رفتند. دزد ناقلا هم، هی به برادر کذایی دعا میکرد و دلداری میداد و آرامآرام پیش میرفت تا حضرات، از نظر دور شدند. همین که مطمئن شد آن چند نفر رفتند و اثری ازشان نیست صاحب مال بینوا را با دست و پای بسته از روی الاغ پایین انداخت و راهش را کشید و بار و بنه بابا را برد. این مثل از آن وقت به یادگار مانده که میگویند: «خدا کنه تو خوب بشی بزار ماهم دزد باشیم».
9 دی 1394 | 1464 بازدید