حکایت زیبای خرس و اژدها
اژدهایی خرسی را به چنگ آورده بود و میخواست او را بکشد و بخورد. خرس فریاد میکرد و کمک میخواست, پهلوانی رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد. خرس وقتی مهربانی آن پهلوان را دید به پای پهلوان افتاد و گفت من خدمتگزار تو میشوم و هر جا بروی با تو میآیم. آن دو با هم رفتند تا اینکه به جایی رسیدند, پهلوان خسته بود و میخواست بخوابد. خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم مردی از آنجا میگذشت و از پهلوان پرسید این خرس با تو چه میکند؟
پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد.
مرد گفت: به دوستی خرس دل مده, که از هزار دشمن بدتر است.
پهلوان گفت: این مرد حسود است. خرس دوست من است من به او کمک کردم او به من خیانت نمیکند.
مرد گفت: دوستی و محبت ابلهان, آدم را میفریبد. او را رها کن زیرا خطرناک است.
پهلوان گفت: ای مرد, مرا رها کن تو حسود هستی.
مرد گفت: دل من میگوید که این خرس به تو زیان بزرگی میزند.
پهلوان مرد را دور کرد و سخن او را گوش نکرد و مرد رفت. پهلوان خوابید مگسی بر صورت او مینشست و خرس مگس را میزد. باز مگس مینشست چند بار خرس مگس را زد اما مگس نمیرفت. خرس خشمناک شد و سنگ بزرگی از کوه برداشت و همینکه مگس روی صورت پهلوان نشست, خرس آن سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد را خشخاش کرد. مهر آدم نادان مانند دوستی خرس است دشمنی و دوستی او یکی است.
دشمن دانا بلندت میکند بر زمینت میزند نادانِ دوست.
19 مرداد 1394 | 1656 بازدید