بايد پدرش را پيش چشمش آورد
تاجر ثروتمندی قاطری داشت، که این حیوان در اثر تغذیه کامل و مواظبت کافی غلامان تاجر، خیلیخیلی فربه و چاق شده بود و مخصوصاً تاجر این قاطر را موقعی سوار میشد که به مسافرتهای دور میرفت، آن هم با زین و برگ و لگام و جلهای مخمل و ابریشم، البته تاجر مجبور بود قبل از هر مسافرت او را پیش نعلبند ببرد و نعلش را تازه کند.
تصادفاً روز و روزگاری این حیوان با آن همه تجملات دور و برش و ناز و نوازشی که میدید نگذاشت که نعلبند به پاهایش نعل بزند و چند نفر از غلامان را هم لگد زد. تاجر که خیلی قاطرش را دوست میداشت قصه را برای دوستش گفت.
دوستش گفت: «هیچ ناراحتی ندارد. کار آسان است» آن وقت دوست تاجر با همراهی او به مزبلهای رفتند، در آنجا الاغی را دیدند که از فرط بارکشی خسته و پیر شده بود و از دم تا سم مجروح بود و از گرسنگی داشت میمرد. به دستور دوست تاجر، غلامها او را به دکان نعلبندی بردند که قاطر با آن طمطراق در آنجا بود.
دوست جهاندیده تاجر، پیش رفت و جلو چشم قاطر که از فیس و افاده میخواست پر در بیاورد گوش خر را گرفت و به قاطر گفت: «ساکت باش، فروتنی کن، بسه دیگه! مگه پدر تو نمیشناسی؟ بدجنسی و بدذاتی کافیه!» قاطر از دیدن پدر و شناختن او خجل و شرمسار شد و آرام و معقول گذاشت نعلش کنند.
5 مهر 1394 | 1338 بازدید