گلستانه ارقام پارسیان|های‌تک

گویند در زمان قدیم، روزی مردی از کوچه خلوتی می‌گذشت. زنی را دید که در کنار دیوار ایستاده عز و جز و گریه و زاری می‌کند. مرد از زن علت گریه و زاریش را پرسید. زن دست انداخت...

بچه قنداق كرده تو دامن آدم مي‌گذارند!

1_10

گویند در زمان قدیم، روزی مردی از کوچه خلوتی می‌گذشت. زنی را دید که در کنار دیوار ایستاده عز و جز و گریه و زاری می‌کند. مرد از زن علت گریه و زاریش را پرسید. زن دست انداخت دامن او را گرفت و گفت: «ای مرد! ترا به مقدسات عالم، ترا به مردانگیت قسم می‌دهم کمکی به من بکن که توی کارم سخت درمانده‌ام» مرد گفت: «اگر از دست من کاری برآید مضایقه ندارم» .

زن که محکم دامن او را به دست گرفته بود گفت: «ای مرد، تو فرشته‌ای هستی که خدای مهربان برای کمک من درمانده از آسمان فرستاده، من شوهری داشتم بسیار بدخلق و خسیس که چند سالی جوانی خودم را پای او تلف کردم بس که از آن زندگی به تنگ آمدم و طاقتم طاق شد، از او طلاق گرفتم و چون زن جوان و زیبایی هستم تاکنون چند نفر خواستگار برای من پیدا شده که برای حفظ آبرو و زندگیم ناچارم زن یکی از آنها بشم اما می‌باید در موقع عقدکنان طلاق‌نامه خودم را که از شوهر سابقم گرفته‌ام همراه داشته باشم که خواستگار و قاضی تصور نکنند که من زن نانجیبی هستم. اما از بخت بد طلاق‌نامه خودم را گم کرده‌ام و هرچه جست‌وجو کردم پیدا نکردم. بالاخره دو روز قبل به در خانه شوهر سابق خودم رفتم که شاید بتوانم یک طلاق‌نامه دیگر از او بگیرم ولی شنیدم که آن مرد هم یک ماه قبل مرده است، چون می‌بینم از همه طرف راه به رویم بسته شده به ناچار گریه و زاری می‌کنم. حالا دست به دامن مردانگی تو زدم همانطور که قول دادی برای کمک به من و محض رضای خدا بیا بریم به محضر قاضی. تو بگو شوهر من هستی و در همانجا مرا طلاق بده که یک طلاق‌نامه‌ای در دست داشته باشم و از این مصیبت و بدبختی نجات پیدا کنم، عوضش تا زنده‌ام دعاگوی تو هستم که آبروی مرا خریدی. علاوه بر این کمک تو به یک زن بی‌پناه پیش خدا هم بی‌اجر نمی‌ماند».

مرد دلش به حال او سوخت و با او به محضر قاضی رفت. زن به قاضی شکایت کرد که این شوهر من نمی‌تواند خرج مرا بدهد و من همیشه پیش سر و همسر شرمنده و سرافکنده‌ام. حالا آمده‌ام طلاق بگیرم. مرد به قاضی گفت: «من مردی کارگرم و با اینکه شب و روز زحمت می‌کشم، درآمدم آنقدر نیست که بتوانم از عهده مخارج این زن بربیایم و هر شب که خسته و مانده به خانه میام با بدخلقی و بگومگوی این زن روبه‌رو می‌‌شم، از این زندگی خسته شدم منم حاضرم که طلاقش بدم» چون نصیحت‌های قاضی برای آشتی دادن آنها به جایی نمی‌رسد به ناچار قاضی زن را طلاق می‌دهد و طلاق‌نامه را به مهر و امضای آن مرد می‌رساند و به دست زن می‌دهد. زن می‌گوید: «من هم نه فقط مهریه و مخارج مدت عده‌ام را به او می‌بخشم بلکه خرج محضر را هم خودم می‌دم که به او تحمیلی نشده باشه» این را می‌گوید و مبلغی از کیسه خود در می‌آورد پیش روی قاضی می‌گذارد.

اما بعدش از زیر چادرش یک بچه قنداق کرده‌ای را بیرون می‌آورد توی دامن مرد می‌گذارد و به قاضی می‌گوید: «این هم بچه او. صحیح و سالم برای اینکه من دیگه قادر به نگهداری او نیستم» و در یک چشم به هم زدن از محضر قاضی خارج می‌شود. مرد بیچاره که قادر به انکار نبوده بچه را بغل می‌کند و نالان و پشیمان به خانه یکی از دوستان خودش می‌رود و از او چاره‌جویی می‌کند.

دوست او می‌گوید: «الان دو ساعت قبل از ظهر است و در مساجد هیچکس نیست راه چاره این است که بچه را ببری توی محراب یکی از مساجد بگذاری تا یکی از مسجدی‌های خوش‌قلب او را ببرد و نگه دارد». مرد به دستور دوستش بچه را به مسجدی می‌برد و در محراب مسجد می‌گذارد خادم مسجد از در وارد می‌شود همان‌وقت هم بچه از خواب بیدار می‌شود گریه سر می‌دهد. خادم گریبان مرد را می‌گیرد کشان‌کشان به جلو محراب می‌برد و فریادزنان می‌گوید: «ملعون خبیث شقی آیا محراب جای بچه‌های حرامزاده است؟ این دومین بچه‌ای است که از دیشب تا حالا به این مسجد آورده‌ای». آن وقت نه تنها آن بچه بلکه یک بچه شیرخوره دیگری را هم که زیر منبر خوابانده بود برمی‌دارد و به مرد می‌دهد و می‌گوید: «اگه زودتر از مسجد بیرون نری فریاد می‌زنم و مؤمنین را خبر می‌کنم تا سنگسارت کنند».

مرد بیچاره از ترس جان و آبروش دو تا بچه را بغل می‌گیرد و به خانه دوستش برمی‌گردد. زن دوست او که تازه از موضوع باخبر شده می‌گوید: «یکی از زن‌های بسیار متمول این محله ده روز پیش زاییده اتفاقاً دوقلو هم زاییده، هنوز هم به حمام نرفته. فوری این بچه‌‌ها را ببر فلان کوچه و فلان حمام زنانه و صغری خانم دلاک را صدا کن و به او بگو که بچه‌های فلان خانم است که به من داده‌اند که به دست تو بسپارم، خود خانم همین الان از دنبال من میاد!» مرد به دستور زن دوستش عمل می‌کند و بچه‌‌ها را می‌برد و به صغری خانم می‌دهد، صغری خانم هم به طمع انعامی که از مادر بچه‌‌ها خواهد گرفت بچه‌‌ها را بغل می‌گیرد به داخل حمام می‌برد و مرد بیچاره از شر بچه‌های قنداق کرده خلاص می‌شود.

 

8 مهر 1394   |   1349 بازدید