گلستانه ارقام پارسیان|های‌تک

پسری پیش مردی که دکان علاقه بندی داشت کار می کرد. این پسر که هنر نداشت و کاری بلد نبود، یک وقت به سرش می زند که زن بگیرد. هر طوری بود برایش دختری پیدا کرده و به اسم او کردند، یک...

برای یك دستمال قیصریه ای را آتش می زند.

 1_3

پسری پیش مردی که دکان علاقه بندی داشت کار می کرد. این پسر که هنر نداشت و کاری بلد نبود، یک وقت به سرش می زند که زن بگیرد. هر طوری بود برایش دختری پیدا کرده و به اسم او کردند، یک روز علاقه بند دکانش را به پسر سپرده بود و خودش به خانه رفت. اتفاقاً نامزد پسر به در دکان علاقه بند آمد و بعد از سلام و احوال پرسی چشمش به پارچه ها و دستمال های قشنگی که در دکان بود افتاد. از پسر خواست یکی از دستمال ها را به او بدهد. پسر گفت: « این دستمال ها مال من نیست.» از دختر اصرار و از پسر انکار؛ و پسرک به هر زبانی که خواست نامزدش را از این کار منصرف کند تا از خیر دستمال بگذرد، نتوانست. بالاخره حرفها و حرکات دختر کار خودش را کرد و پسر دو تا از دستمال ها را به او داد.

دختر خوشحال و خندان از دکان بیرون رفت. بعد از رفتن دختر، پسر به خود آمد و گفت: « این چه کاری بود که کردم؟ حالا چه خاکی به سرم کنم؟ اگر بگویم نسیه دادم،می گوید چرا؟ اگر بگویم فروخته ام پولش را می خواهد. اگر بگویم گم شده، تاوانش را می خواهد.» خلاصه آن پسر بی عقل نقشه ای کشید و بهترین راه در نظرش این رسید که دکان را آتش بزند تا صاحب دکان از ماجرای دستمال بویی نبرد. برای انجام دادن عمل شیطانی و شومش، یک گل آتش گذاشت ته دکان، میان پارچه ها و در دکان را بست و به خانه رفت. آتش کم کم کوره کرد و به تمام پارچه ها سرایت کرد و دکان را به آتش کشید و چند لحظه ای نگذشت که آتش به حجره ها و دکانهای دیگر هم سرایت کرد و تمام قیصریه طعمه آتش شد. هرچه تلاش کردند نتوانستند قیصریه را نجات دهند و دود شد و آتش. بعدها فهمیدند که قیصریه به آن زیبایی به واسطه بی عقلی آن پسر احمق نابود شد و عده زیادی به خاک سیاه نشستند اما دیگر چه سود؟

 

14 مهر 1394   |   1198 بازدید